روزي روزگاري
حكايت مرد تبردزد مردي صبح ازخواب بيدارشد وديد تبرش ناپديدشده شك كردكه همسايه اش آن رادزديده باشد براي همين تمام روز اور ازيرنظرگرفت متوجه شد كه همسايه اش دردزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود مثل دزدي كه مي خواهد چيزي راپنهان كند.پچ پچ مي كند آن قدرازشكش مطمةن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد لباسش راعوض كندنزدقاضي برودوشكايت كند. اماهمين كه واردخانه شد تبرش راپيداكرد زنش آن را ادامه مطلب ... موضوعات آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||
![]() |